| |
نام : | |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
![]() |
![]() |
![]() |
||
![]() |
|
![]() |
||
![]() |
![]() |
![]() |
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 51
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 96
بازدید کل : 105534
تعداد مطالب : 171
تعداد نظرات : 33
تعداد آنلاین : 1
آپلود نامحدود عکس و فایل |
فال حافظ
قالب های نازترین
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
گروه هنری سراب
و آدرس
sarabgroup.art.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
چشم آماده بود و دکتر آن را تو چشمخانه پسرک جا گذارد و گفت:
ـ باز کن، چشمتو باز کن، حالا ببند، ببند. حالا خوب شد. شد مثه اولش. سپس رو کرد به پدر و مادر پسرک و گفت: «ببينين اندازه اندازهس. مو لاي پلکاش نميره. پسرک پنج ساله بود و صاف رو يک چارپايه نزديک ميز دکتر ايستاده بود. پدر و مادرش پهلويش ايستاده بودند. پدر پشت سرش بود و رو به روي دکتر بود و کجکي به صورت بچهاش نگاه ميکرد. مادر آن طرفتر، ميان مطب ايستاده بود و پشت سر پسرش را ميديد و پيش نيامد که ببيند «اندازه اندازهس و مو لاي پلکاش نميره.»
حالا ديگر شب بود و مادر و پسرک چشم شيشهاي و پدرش تو خانه دور يک ميز نشسته بودند. کودک شيرخواره ديگري به پستان مادر چسبيده بود. سبيل سياه و کلفت مرد به روميزي پلاستيک خم مانده بود و نگاهش، يک وري به صورت پسرک چشم شيشهاي خواب رفته بود. «عليجانم حالا ديگه چشات مثه اولش شده. مثه چشاي ما شده.» پدر گفت و پا شد از روي طاقچه يک آيينه کوچک برداشت و برد پيش پسرک. بچه زل زل تو آيينه خيره ماند. چشم شيشهاي او، بيحرکت و آبچکان، پهلو آن چشم ديگر که درست بود، رو آيينه زل زد. بعد ناگهان تو روي باباش خنديد. مادرک چشمانش نم نشسته بود و به آنها نگاه نميکرد و به آنها نگاه نمیکرد و گريبان خود، به گونه کودک شير خوارهاش خيره مانده بود.
باز صداي پدر بلند شد. «مادر، مگه نه؟ مگه نه که چشاي عليجان مثه روز اولش شده؟»
مادرک تف لزج بيخ گلويش را قورت داد و سرش را تکان داد و نور چراغ از پشت بار اشک لرزيدن گرفت و با صداي خفهاي گفت: «آره، مثه اولش.» سپس شتابان کودک شيرخوار را بغل زد و پا شد و او را برد تو گهواره گوشه اتاق خواباند.
پدر راه افتاد و رفت پيش پنجره و تو حياط نگاه کرد و مادر رفت پهلوي او تو حياط نگاه کرد و حياط تاريک و خالي و سرد بود. مرد سايه گرم زن را پشت سر خود حس کرد و با صداي اشک خراشيده اي گفت: «من ديگه طاقت ندارم. تنهاش نذار. برو پيشش.»
زن صداش لرزيد و چشمانش سياهي رفت و ناليد: «من دارم ميافتم. اگه ميتوني تو برو پيشش.» و مرد برگشت و تو چهره زنش خيره ماند. گونههاي او تر بود و چکههاي اشک رو سبيلهاش ژاله بسته بود. زن گفت: «اگه اين جوري ببيندت دق ميکنه. اشکاتو پاک کن.» و خودش به هقهق افتاد و سرش را انداخت زير و به پاهاي برهنه خود نگاه کرد.
آهسته دست زن را گرفت و گفت: «نکن. بيا بريم پيشش. امشب از هميشه خوشحالتره. نديدي مي خنديد.؟»
و چشمان خود را پاک کرد و مُفش را بالا کشيد. سينه و شانههاي زن لرزيد و گريهاش را قورت داد. و هر دو پيش بچه رفتند و بالاي سرش ايستادند و به او نگاه کردند. پسرک آيينه را گذاشته بود رو ميز و چشم شيشهاي خود را از چشمخانه بيرون کشيده بود و گذاشته بود رو آيينه و کره پر سفيدي آن با نيني مردهاش رو آيينه وق زده بود و چشم ديگرش را کجکي بالاي آيينه خم کرده بود و پرشگفت به آن خيره شده بود و چشمخانه سياه و پوکش، خالي رو چشم شيشهاي دهن کجي ميکرد.
نظرات شما عزیزان: